نویسنده: میرچاالیاده
مترجم: جلال ستّاری



 

خاطرات روزانه ی میرچاالیاده

در سی سال اخیر دو مجموعه از متون باطنی کشف شده اند یکی دستنویس های غمران Qumran (در نزدیکی بحرمیّت) از زهّاد خسیدیم (essenien) و دیگری کتابخانه گنوسیان مصر در حمادی (Nag Hamadi). همچنین در همان زمان، طی سه سال اخیر، اصل یا ترجمه شمار کلانی از متونی که اصل و ساختار باطنی دارند، به چاپ رسیده اند و اینها متونی است که تا آن زمان (یعنی تا لحظه چاپ) فقط به صورتی شفاهی و منحصراً به «رازآشنایان» آموخته یا تفسیر می شدند. منظورم در اینجا تانترا و نوشته های تائوتیستی و متون متعلق به سنت باطنی ایران است و نیز پژوهشهای گرانقدر ژرشوم شولم (Gershom sholem) و هنری کربن و توچی (G.Tucci) و Frances yates و غیره. خلاصه آنکه متونی که قبلاً «سرّی» تلقی می شدند، امروزه به سبب وسایل و امکاناتی که برای چاپ داریم، به گونه گسترده ای، پخش و نشر می شوند.
این پدیده «خفیه زدایی» سنن باطنی و رازآموزی، شایان اعتناست و در خور آنست که موضوع تحقیقی بس آموزنده در رشته تاریخ عقاید و اندیشه ها باشد، چون قابل قیاس با اوضاع و احوالی مشابه است که در گذشته نیز به ظهور رسیده اند از قبیل «کشف مجدد» متونی که هزاران سال پیش گم شده بودند و در مضامین افسانه های بسیار مردمی و مردم پسند در دوران یونانی مآبی، در هند دوران قرون وسطی و در عصر رنسانس و غیره بازیافته شدند. اما این پدیده وقتی به تمام و کمال معنی پیدا می کند که از منظر سنت تفسیر شود. در واقع متون باطنی تنها در آستانه مصایب و بلایای بزرگ تاریخی، وقتی «پایان جهان»، یعنی قطعاً پایان جهان ما نزدیک است، آفتابی می شوند و در دسترس عامه قرار می گیرند. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.184)
... دین یکی از مؤلفه های فرهنگی بود که من به آن تعلق داشتم و بنابراین به گونه ای بس طبیعی، بدان راه بردم. مسیحیت به صورت شرقی اش یعنی ارتودوکسی، با تاریخ قوم رومانیایی سخت درآمیخته بود و این امر به من اجازه می داد که بی عقده مندی، هم درباره پیام و رسالتش قضاوت کنم و هم ببینم ارتودوکسی از لحاظ معنوی و تاریخی چه به ما ارزانی داشته است. من در داوری هایم و نقدهایم و امتناع هایم، مختار بودم، آزاد آزاد، بی بیم هیچ خطری.
من توانایی عینیتِ خود و نیز همدلی ام را با پدیده دینی مرهون این آزادی کامل و تمام می دانم. من از دولت این آزادی شایان توانستم بی هیچ گونه پیش داوری، مورخ ادیان شوم. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.190)
... تعجب می کند که می بیند من در کارم و پرداختن به چیزهایی که به نظرش، ملال آورتر و کسالت بار تر از آن هیچ نیست یعنی تتبّع و پژوهش در ادیان، اصرار می ورزم و مداومت دارم، هرچند که کاملاً از وجود بمب هسته ای و خطراتی که به همان اندازه تهدیدمان می کنند، آگاهم. واضح است که می دانم همه چیز ممکن است از امروز به فردا نابود شود. اما هر انسان که خردمندانه به هستی شناسی و معرفت الوجودی قائل است، ایضاً معرفت الوجود دیگری نیز می شناسد که ثمره تجربه شخصی اوست و ساختاری «مظهری» (ephipanique) دارد. زیبایی و عطر گل سرخ به رغم خصلت ناپایدارشان، وجود دارند و این نوع وجود «مظهری و برق آسا»، گاه می تواند جهان را دگرکون کند (نمونه های بسیار از این واقعیت هست که من بر آنها اصرار نمی ورزم).
در بازپسین تحلیل، قسمت و تقدیر جهان مان و یا فقط تمدن غربی مان در آینده هرچه باشد، و اینکه من موفق بشوم و یا نشوم که کتابم تاریخ اندیشه های دینی را به پایان برسانم، امیدوارم که پژوهشهایم بتوانند اندیشه ها و باورها و معانی ای را که از دیرباز فراموش شده اند آشکار سازند، همان گونه که گل سرخ بر من مکشوف می شود، حقانیت کارم از هم اکنون احراز شده است. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.223)
همان گونه که می توان با خواندن بعضی صفحات دفتر خاطراتم توجه یافت، کارم جنبه دیگری هم دارد که شایسته است درباره اش توضیح مبسوطی بدهم. منظورم تمایلم به «درهم آهمیختن» سطوح مختلف شناخت اعم از مراتب نظری و روانشناختی و ادبی و تاریخی و غیره است. من معتقدم که انسان همعصر ما و به طریق اولی انسان فردا، به زودی مجبور خواهد بود که دو صورت شناخت را که عبارتند از شناخت منطقی و عقلائی از یک سو و شناخت رمزی و شاعرانه از سوی دیگر به هم بپیوندد. باز یقین دارم که بر اثر الزام و اجبار تاریخی، ناگزیر خواهم بود که با تجلیات گوناگون نبوغ خلاّق غیراروپایی که در آسیا و آفریقا و اقیانوسیه یافت می شود، آشنا شویم. همچنانکه از سی سال پیش مدام و به تکرارگفته ام، تنها تاریخ ادیان، رشته علمی مناسبی برای فهم معنای تمدن های سنتی و «اقوام بدوی» و شرقی است. در یک کلام این رشته ایست که دست کم آنگونه که من آن را در نظر دارم و به کار می بندم، قاطعانه به «سیّاره ای کردن» فرهنگ انسان ها کمک خواهد کرد. تا امروزه روز فقط فن آوری صنعتی و ایدئولوژی های سیاسی از این جهانی شدن سود برده اند. با نتایجی که می دانیم... (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.271)
حکم جزمی مارکسیسم که وجدان بشر هستی اش را تعیّن نمی بخشد، بلکه بر عکس موقعیت اجتماعی اوست که چنین نقشی دارد، فقط هنگامی درست است که موقعیت انسان به گونه ای که تجربه اش می کنیم، برما الزام شده و بنابراین «فروافتاده» و تباه شده باشد. اما همه سنن دینی بر این امر اصرار می ورزند که تحقیقاً وظیفه آدمی اینست که خود را از این موجبیّت مقدر و شرطی بودن، برهاند. هر سنت، روش خاص خود را که نوعی ریاضت و یوگاست دارد تا انسان بتواند بدان وسیله، هویت حقیقی اش را احیاء کند و از غفلت به معرفت و از وابستگی به آزادی برسد.
سی سال پیش من در نتیجه گیری کتابم اسطوره بازگشت جاودانه نوشتم که مسیحیت «دیانت انسان مغضوب خداست»[(dechu). این نظر به درستی فهم نشد اما این داستان دیگری ست...]. امروز بر آنچه گفته ام می افزایم که مارکسیسم، «فلسفه انسان مغضوب خداست» و تنها فلسفه ایست که گناهانش را می شوید و تلخکامیش را به سبب بی عدالتی ای که در حقش شده و بدان جهت در اندیشه انتقام جویی ست، توجیه می کند. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.272)
... ما در عصر تقدّس زدایی بنیانی ای بسر می بریم که در آن، صحنه سازی های رازآموزی فقط در عوالم رؤیایی و هنری بقا دارند. اما فقط در آن عوالم؟ اگر با آنچه که من «دیالکتیک استار امر قدسی در امر گیتیانه» نامیده ام، موافق باشید، پس باید احتمال دیگری را نیز پذیرفت و آن اینکه پدیده رازآموزی ممکن است امروزه روز در برابر چشمان مان ادامه داشته باشد، اما با ظواهری دیگر و چنان مستتر در «ناسوت» که بازشناسایی اش برای ما ناممکن است. معهذا برای آنکه موقعیتی باطل نما، قابل فهم گردد، باید آنچه را که من از «دیالکتیک استتار امر قدسی» مراد می کنم، بسط داد و این کار مستلزم سیاه کردن در حدود شصت صفحه است... (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.273)
مسیحیت تازه ظهور کرده بود که قداست ناگزیر از پنهان گشتن شد، زیرا قداست تنها از نظر مؤمنان، واقعیتی واضح و بدیهی است، همان گونه که قبلاً ذات الهی مسیح فقط برای مسحییان، امری واضح و بدیهی بود. فرایند قداست زدایی جهان و زندگانی و تاریخ که امروزه ظفرمند است، پیش از هر چیز، مرهون ناتوانی مان در فهم و درک سرّ استتار لاهوت در ناسوت است. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.282)
... قبیله ماتو گروسو (Matto Grosso) از قوم بورورو (Bororo) کلبه هایشان را دایره وار، گرداگرد فضایی که اختصاصاً محل رقص های آئینی بود، بنا می نهادند. دایره کلبه ها را دو محور: یکی شمالی-جنوبی و دیگری شرقی-غربی که از آن می گذشتند، به چهار بخش تقسیم می کردند. زندگانی اجتماعی و مذهبی قبیله بر اساس این نظام جهت یابی و تقسیم بندی انداموار زمین، سازمان و سامان یافت. اما مبشران (missionnaires) پیرو طریقت قدیس فرانسوای سالی (de sales) به نیت بهتر کردن شرایط زندگی بومیان، برای آنان روستاهای جدید، در طول یک محور ساختند، بدین گونه که در هر سوی محور، دو رده کلبه مستطیل شکل، در یک خط، ردیف شده بود.
سرخ پوستان بوروروئی چون از کیهان شناسی و جامعه شناسی خاص شان که روستای سنتی و ساختار مستدیرش، حاملان آن کیهان شناسی و جامعه شناسی بود، محروم مانده بودند، به زودی هویت شان را از دست دادند و هرچه را که مبشران به آنان می گفتند باور کردند و سرانجام دیگر هیچ چیز را باور نکردند. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.283)
من اینک مقاله ای را از توماس مان به نام: The Making of the Magic Mountain کشف می کنم که دیرزمانی پیش از این در Atlantic Monthly به چاپ رسیده بود و سپس به عنوان مقدمه بر چاپ اخیر رمان توسط Modern Library، تجدید چاپ شده است. توماس در این مقاله از آغاز تأیید می کند که رمان «کوهستان جادو»، رمانی رازآموز ("a novel of initation") است. هووارد نمروف (Howard Nemerov) در تحقیقش به نام "The Quester Hero" به این کشف نایل آمده بود که رمان کوهستان جادو، همان داستان «جستجوی گرال» (Graal) است و چیزی که در رمان می جویند، همانا حجر فلسفی (Lapis philosophorum) و اکسیر آب حیات (aurum potabile) است. توماس مان می نویسد: در کوهستان جادو «از کیمیاگری و تعالیم هرمسی و تبدّل مزاج [(trasmutation)، تبدیل شدن مس به طلا فی المثل]، بسیار سخن می رود و من در صدق و صفای ساده دلانه ام، تحت تأثیر سنتی اسرارآمیز بودم... اگر فراماسونری و آئین هایش در کوهستان جادو، نقشی دارند، آن را حمل بر تصادف و اتفاق ساده نباید کرد، زیرا فراماسونری وارث بلافصل آئین های رازآموزی است. در یک کلام این کوهستان جادو، جایگزین محراب یا مذبح آئین های رازآموزی شده است و جایی است که در آن، جسارت آمیزترین پژوهش ها برای کشف سرّ و راز زندگی، صورت می گیرد. قهرمان رمان (هانس کاستورپ Hans castorp) از تبار محتشمانی است که همه عارف و دلیر و بی باک بوده اند و بنابراین نمونه نوعی نوآئینی (neophyte) است که برای شناخت همه چیز کنجکاو است، کنجکاو به شریف ترین معنای واژه. وی به طیب خاطر و به میل و رضای خود به استقبال بیماری مرگ می رود، زیرا به محض این دیدار با بیماری و مرگ، در آن ها، مژده روشنایی های نوین و کشفیات جسارت آمیزی می بیند، به رغم آنکه باید خطرات کلانی را به جان بخرد که بهایی است که لامحاله باید برای آن رازگشایی ها پرداخت».
توماس مان به عنوان نتیجه تأیید می کند که قهرمان رمانش (هانس کاستورپ) نیز در طلب گرال است. اما وی (توماس مان) پس از خواندن تحقیق نمروف، از این نکته آگاهی یافت. ولی من کنجکاوم که بدانم آیا وی با این کشف، توانست ساحات عمیق تر آثار دیگرش، مثلاً دکتر فاوستوس را کشف کند یا نه؟ (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.241-242)
من اسنادی را که کومارسوامی (coomaraswamy) در باب «مردگی در زندگی» گرد آورده است باز می خوانم. اکهارت (Eckhart) می گوید: «ملکوت خداوند فقط مالِ کسانی است که قطعاً مرده اند» و این سخن مشهور از افلاطون است که «فیلسوفان حقیقی، مرگ را تجربه می کنند...». (مولانا جلال الدین) رومی و آنجلوس سیلزیوس (Angelus silesius) در همین معنی گفته اند: «پیش از مردن باید مرد»(موتوا قبل ان تموتوا). در واقع تنها کسانی رستاخیز می توانند کرد که حقیقتاً مرده باشند. رومی از انسانی سخن می گوید که

می رود چون زندگانی بر خاکدان
مرده و جانش شده بر آسمان

زانک پیش از مرگ، او کردست نقل
این به مردن فهم آید، نه به عقل (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.356-357)
... من با لجاجت به معنای «رازآموز» دردها و ناتوانی هایم اعتقاد دارم. لزوماً به مرگ نمی اندیشم. (Mircea Eliade,Fragments d un journal III,1979-1985,Galimard,1991) در سن و سال من،* مرگ مسأله ای نیست. اما هدف «رازآموزی»، چیز دیگری است و آن «زندگانی ای نو» است یعنی احیا و نو شدگی کامل که خلاقیت نوینی را بر من مکشوف خواهد کرد. من باید از حصار دل مشغولی های خُرد که از سالها پیش، بی آنکه بفهمم، خود را در آن و به تنهایی حبس کرده ام، بیرون بیایم. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.113)
... زندگی کردن بسان یک بنگالی و یا تارک دنیایی هیمالیایی به من (در بیست و سه سالگی) امکان نمی داد که همه توانایی های بالقوه مادرآوردم را شکوفان کنم. (Mircea Eliade,Memoire I,1907-1937, Les promesses de I equinoxe,Galimard,1980.) دیر یا زود خود را از قیود «هندی منشی» («indianite») تاریخی یا فراتاریخی ام رها می کردم و این کار آنگاه که بیش از بیست سال می داشتم، برایم بسی دشوارتر می بود. کاری که کوشیده بودم انجام دهم یعنی کندن ریشه های غربیم، برای بهتر ذوب شدن در عالم معنوی یگانه ای، در حقیقت برابر با چشم پوشی نابهنگام از خلاقیت خاص من بود. برای آفرینندگی، باید در جهانی که بدان تعلق داریم، بمانیم و جهان من، جهان زبان و فرهنگ رومانیایی بود. من اجازه نداشتم که از آن چشم بپوشم، پیش از آنکه به وظایفم در حقش عمل کرده باشم و همه توانایی های خلاقه ام را به کار برده باشم. من در پایان فعالیت فرهنگی ام، حق خواهم داشت که در هیمالیا قاطعانه گوشه عزلت گزینم و نه در آغازش. تصور اینکه در بیست و سه سالگی می توانستم در عین حال تاریخ و فرهنگ را فدا کنم تا بهتر به «مطلق» دست یابم، باری دیگر ثابت می کرد که هند را ابداً درنیافته بودم. استعدادم در فرهنگ گُل می کرد، نه در قدیس شدن و البته لازم بود این را هم بدانم که حق ندارم دو منزل یکی کنم و آدمی وقتی می تواند از خلاقیت خاص خویش دست بشوید که احساس کند، استعدادی استثنایی دارد و چنین چیزی در مورد من صدق نمی کرد. اما همه این ها را بعدها فهمیدم. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.281-282)
... اندک اندک به این نکته شعور یافتم که همه تمدن های روستایی از چین و جنوب شرقی آسیا گرفته تا مدیترانه و پرتغال، مبنای مشترکی دارند. من در همه آن تمدن ها چیزی می دیدم که بعدها «دین ورزی کیهانی» نامیدمش بدین معنی که کشف کردم رمز و شمایل نگاری و قائل بودن حرمت دینی برای زمین و زندگی و باورداشتن این نکته که سرّ و راز باروری و نوشدگی کیهان، مظهر و مجلای بیواسطه قداست است و نه برعکس وقایع تاریخی، در آنها نقش اساسی دارد. بدیهی است که مسیحیت صورت تمدن های روستایی اروپایی را کاملاً تغییر داده بود، اما مسیحیت مدیترانه ای و شرقی نیز در همان روزگار، «عبادتی کیهانی» بود. حلول لاهوت (خداوند) در ناسوت (عیسی) و مرگ و رستاخیز مسیح، طبیعت را متبرک کرده بود و طبیعت از رهگذر مسیح، پاکی اصیل و آغازینش، یعنی پاکی پیش از گناهکاری را باز می یافت. از دیدگاه جماعات روستایی هند، برخلاف تأییدات فلسفه ها و ریاضات ازعصر اوپاینشادها به بعد، جهان ابداً «سراب فریب» و «پرده پندار» نبود و زندگانی، به موکبی از درد و رنج تقلیل نمی یافت و تأویل نمی شد. جهان و زندگانی و شادمانی، عطایای خداوند بود و «گناه»-یعنی جهل و نادانی-همانا نپذیرفتن آنها و باور داشتن این اصل که جهان و زندگی، واقعیت غایی اند.
شناخت معنویت بومیان هند بعدها، غیرمستقیم، کمکم کرد تا ساختار فرهنگ رومانی را بهتر بفهمم. اهمیت عنصر خودروی (authochtone) پیش آریای هند در ساخت و پرداخت هندوئیسم، بیش از پیش به نظرم واضح می نمود. اصیل ترین خصائص دین ورزی هندو که برجسته ترین شان، ایمان عارفانه یا پوشیده در سرّ و راز و پرستش الهگان باروری است، دستاورد جماعات بومی بود و یا حاصل ترکیب و تلفیق روحانیت خودرو و روحانیت هند و اروپائیان. اندکی بعد، به نظرم چنین رسید که تکوین فرهنگ رومانیائی، ثمره ترکیب و تلفیق همانندی است...
همچنین به علل دیگر، شناخت بهتر روحانیت هند و فرهنگ های آسیایی به طور کلی، به نظرم فوریت داشت. به خوبی متوجه بودم (از 1937) که هند به زودی استقلالش را باز خواهد یافت و دیری نخواهد پائید که سراسر آسیا، در تاریخ معاصر نقشی اثرگذار خواهد داشت و از سوی دیگر در آینده ای نزدیک بسیاری جماعات و اقوام کهن گرا خواهند کوشید که صدایشان را در صحنه سیاست جهان، به گوش همه برسانند. به نظرم چنین می نمود که ما رومانیائیان اگر می خواهیم در نزدیک گردانیدن این اقوام به غرب و گفتگوی تمدن هایی بیگانه یعنی تمدن های آسیایی و تمدن های اقوام و جماعات کهن گرا با تمدن های غرب دستی داشته باشیم، می توانیم برای تحقق این معنی، نقشی برعهده گیریم. افکندن پل میان غرب و آسیا، وظیفه ای بود که بر دوش ما اروپائیان شرق اروپا، سنگینی می کرد... (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.285-288)
... سرنوشتم این بود که (همواره) در موقعیتی متناقض نما، در تضاد کامل با خود و با زمانه ام بسر برم به گونه ای که مجبورم می کرد تا در عین حال، در تاریخ و خارج از تاریخ، زندگی کنم و در عین حال، گواه زمان حال و زمان بی زمان و چیزهای کهنه و مندرس در تاریخ و نیز چیزی خارج از تاریخ باشم... یعنی جامع اضداد (coincidentia oppositorum). من فکر نمی کنم که موجب این حال، تمایلم به عجایب و غرایب و معضله منطقی باشد، بلکه بیشتر باید آن را مربوط به وضع خاص و شخصی ام که متمایل به جاافتادن به طریقی دینی در جهان است دانست و بیگمان آن وضع و حال، هم از دین ورزی مردمی کشورهای اروپای شرقی و هم از تجربه دینی از قماش شرقی یا کهن گرا، نشأت می گیرد. با غوررسی عمیق تر حتی می توانم بگویم که تناقض نمایی (paradoxe) جمع یا تقارن اضداد، پایه و اساس و تجربه دینی است. در واقع هر تجلی و تظاهر قداست در جهان، نمودار «جمع ضدین» است، بدین معنی که شیء و وجود و عملی، قدسی می شوند و موجب استعلاء این جهان می گردند و در عین حال، آن چیز و آن کس، همان که همواره تا آن زمان بوده اند، باقی می مانند، یعنی در عین مشارکت در جهان، بدان اعتلاء می بخشند. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.337-338)
... در کتاب Alchimia Asiatica (که در بهار 1935 به چاپ رسید) کوشیدم معلوم دارم که کیمیاگری به هیچوجه نباید مقدمات و مبادی دانش شیمی و علمی که هنوز به درستی زبان باز نکرده است تلقی شود، بلکه برعکس، فنی سنتی است که همزمان متناقض کیهان شناسی و شناخت راه رستگاری (soteriologie) است. اگر در کیمیاگری از این دیدگاه بنگریم، بررسی اش قطعاً سودمند است زیرا بدینگونه یکی از تیره ترین جهات تاریخ روح و ذهن بشر روشن خواهد شد. اما اگر آن را فقط شیمی پیش از شیمی و دانش مقدماتی که رشد نکرده است بدانیم، بررسی کیمیاگری دیگر هیچ ارزش فرهنگی ندارد و منحصراً به شگفتی ای تاریخی تبدیل می شود. شش ماه پس از چاپ و انتشار کتاب کیمیاگری در آسیا، ک.گ. یونگ در محفل ارانوس (Eranos) در باب ارزش روان شناختی کیمیاگری خطابه ای ایراد کرد که متن آن خطابه که در 1936 به چاپ رسید، مبدأ همه تحقیقاتی شد که یک ربع قرن بعد، انجام گرفت. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.409)
... من نادانسته و ناخواسته در رمان آندرونیک و مار (Andronic et le serpent) * (1937) اندیشه ای را که بعدها در آثارم مربوط به فلسفه و تاریخ ادیان بسط دادم، تصور کرده بودم و آن اینکه امر قدسی به ظاهر از امر گیتیانه متمایز نیست و امر غیرطبیعی، نقاب امر طبیعی بر چهره دارد و جهان در عین حال همان گونه که هست و بر ما ظاهر می شود، پر از رمز و نشانه است. همین دیالکتیک را البته با زمینه کاملاً متفاوت صحنه آرایی و نگارگری گسترده تری، در رمان جنگل ممنوع (Foret interdite)* که دوازده سال بعد در 1949 نوشتم، باز می توان یافت. اما در این رمان، دیگر، جستجوی معنای عمیق کیهان، مطرح نیست، بلکه هدف، رمزگشایی حوادث تاریخی است. این استتار امر غیرطبیعی در امور روزمره عادی، مضمون بسیاری از داستان های کوتاهی است که بعدها نوشتم از جمله chez les bohemiennes در 1959 و pont در 1964. در حقیقت می توانم بگویم که این مضمون، تقریباً سنگ پایه همه نوشته هایم در سنین پختگی و بالیدگی است. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.446)
... تجلی امر قدسی در واقعیات کیهان (چیزها یا فراینده متعلق به جهان غیرقدسی)، ساختاری متناقض نما دارد (Mircea Eliade,Les moissons du solstice,Memoire II,1937-1960,Galimard,1988) زیرا آن تجلیات، قداست را همزمان می نمایانند و پنهان می دارند. اگر این دیالکتک تجلی قداست را (قداست، همزمان در کیهان، مکشوف و مخفی است، مثلاً اگر یک انسان- نمونه غایی این مورد، حلوللاهوت در ناسوت (عیسی) است-یا در یک «داستان قدسی») تا آخرین نتایجش بسط دهیم، استتار جدیدی در کاربندی ها و نهادها و آفرینش های «فرهنگی» مدرن، تمییز می دهیم. البته می دانستیم که به اصل کنش های زیستی مهم (تغذیه، آمیزش جنسی، بارداری و باروری) و هنرها (رقص و موسیقی و شعر و هنرهای تجسمی) و حرف و مشاغل (شکار، برزیگری، معماری و ساختمان از هر دست) و فنون و علوم (فلزکاری، پزشکی، نجوم، ریاضیات، شیمی)، ارزش یا نقش جادویی-دینی منسوب داشته اند. اما من می خواستم نشان دهم که در فرهنگ غرب، حتی پشت اشکال و ظواهر قاطعانه سترده از قداست اش، معانی جادویی-دینی پنهان است که معاصران مان (به استثنای بعضی شاعران و هنرمندان) بدان گمان نیز نمی برند... (Mircea Eliade,Fragments d un journal Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.60-61)
... هند در آستانه بازیابی استقلالش بود و از این واقعیت گریز و گریزی نبود که آسیا به صحنه تاریخ بازخواهد گشت. برای من، این واقعه فقط معنایی سیاسی نداشت. معتقد بودم که به زودی گفتگوی نوینی، در عین برابری، میان معنویت شرق و معنویت غرب، امکان پذیر خواهد شد. اما این گفتگو وقتی میسر خواهد بود که غرب، معنویت حقیقی شرق-یعنی زهدان دینی اش-را به درستی بشناسد و دریابد. پدیدارشناسی تاریخ ادیان به گونه ای که من بدان می پرداختم، به نظرم بهترین زمینه ساز این گفتگوی قریب الوقوع می نمود. از سوی دیگر، جهان کهن گرا-جهان «بدویان»- که انسان شناسان از یک قرن باز، درباره اش تحقیق می کردند، دیگر ممکن نبود دیر زمانی ظاهر استعمارزده اش را حفظ کند. اما برای غربیان، دریافت معنویت کهن گرا، دشوارتر بود، زیرا این دریافت مستلزم حداقل فهم اندیشه اساطیری است... (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.92)
دیرزمانی بود که تجلی اسرارآمیز و به ظاهر مضحک قداست را در اشیاء و کارهای گیتیانه، دانسته و دریافته بودم. این دیالکتیک تجلی قداست که در عین حال آشکارکننده و پنهان دارنده قداست است، به نظرم الگوی نمونه هستی و موجودیت انسان به شمار می رفت... (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.123)
(در 1949) نامه ای از خانم الگا فروبه - کاپتین olga Frobe-kapteyn دریافت کردم که از من می خواست در 1950، در ارانوس، نطقی ایراد کنم. این دعوت، موجب شادمانی و مباهاتم شد. من پیشتر در رومانی، نخستین مجلدات ارانوس یاهربوخر Eranos Jahrbucher را خوانده بودم و از آن طریق می دانستم که ارانوس، همایشی است که دانشمندان رشته های گوناگون در آن شرکت می کنند و علاوه بر ک.گ. یونگ، دانشمندانی که ستایش شان می کردم از جمله پل پلیو (paul pelliot)، Jean przylusky، لویی ماسینیون، ه.زیمر، ه. ش. پوش (H.ch.puech) و Gershom scholem و دیگران، در آن حضور داشته اند.
هانری کربن که در آن سال، نخستین خطابه اش را در ارانوس خوانده بود، مرا به آپارتمان کوچکش در خیابان ادئون دعوت کرد و ما از دیدارها و بحث های آسکونا (Ascona)* سخن گفتیم و استلا (stella)** بی آنکه چیزی آشکار شود، همه جزئیات و ظرائفی را که کربن به سبب ناشنوائیش، حتی هنگامی که سمعک می گذاشت، در نمی یافت، به وی منتقل می کرد. هانری با علم و آگاهی و تحسین از رساله در تاریخ ادیان و اسطوره بازگشت جاودانه سخن گفت و به من پیشنهاد کرد که متفقاً نشریه زالموکسیس (zalmoxis) را به عنوان مجله انستیتوی ایران شناسی تهران که وی اداره اش می کرد، دوباره منتشر کنیم. من اگر درگیر طرح های بسیار نبودم، پیشنهادش را با وجد می پذیرفتم. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.136-137)
(به هنگام سخنرانی شولم در ارانوس در سال 1950)، یونگ را دیدم که بر صندلی تختخواب مانندی، پشت پنجره گشوده ای، دراز کشید گوش می داد. من از نیرومندی اش و جوانی ای که در نگاهش موج می زد، به شگفت آمدم. فردای آنروز، به هنگام ناهار که در سمت چپش نشسته بودم، دو ساعت تمام با هم از هر دری سخن می گفتیم و من توانستم قدر فرزانگی و صداقت و سلام نفسش را بشناسم. در دفتر خاطراتم برخی از ملاحظات (تلخ) اش را درباره «علم رسمی» یادداشت کرده ام. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.146)
پایان ماه اوت*، تنها به اسکونا بازگشتم برای ایراد خطابه ام که عنوانش «اقتدار و قداست در تاریخ ادیان» بود و اینبار جرأت کرده از یونگ خواستم که با او برای روزنامه combat، مصاحبه کنم. یونگ به تازگی کتابش Antwort auf Job را منتشر کرده بود که بحث ها و مشاجرات بیشمار برانگیخته بود. مضمونی که یونگ برای شرح و توضیح برگزیده بود (پس از تردیدی طولانی)، هم روان شناسان و هم متألهان را به یک میزان، مشوق و مشمئز می کرد و می رماند. پروفسور ژ.شولم به زبان نیمه شوخ و نیمه جدی می گفت یونگ کوشیده تا یهوه را روانکاوی کند...
یونگ پس از مطالعه chamanisme برای من نامه ای پرمغز و حاکی از وجد و سرور در چند صفحه نوشت و یادآور شد که به اعتقادش، تجارب رؤیایی و آسیب شناختی روان در آئین ها و مناسک رازآموزی و تشرف به اسرار شمن ها، بعضی فرضیاتش را تأیید می کنند. ما به مدت دو ساعت سخن گفتیم و من بسیاری جزئیات ارزشمند را یادداشت می کردم. یونگ در این مصاحبه (بیگمان نخستین بار) از بحران هایی پرده برداشت که به همکاریش با فروید پایان داده بود و نیز از پنداره های دراماتیکی سخن گفت که او را وادار به وضع فرضیه ناخودآگاهی جمعی به عنوان اصلی مسلم کرده بود و چند سالی گذشت تا در خاطراتش که قرار بود پس از مرگش به چاپ برسند، از این تجارب و حوادث سرانجام بخش، به طول و تفصیل یاد کرد.
من چون روان شناس نیستم و آشنائیم با نظریات و کاربندی های روانشناسی ژرفانگر، منحصراً کتابی است، نمی توانستم پیرو یونگ باشم، اما فرضیه ناخودآگاهی جمعی و صور مثالی، برای من جالب بود. همچنانکه پیشتر به یونگ گفته بودم و سپس در مقدمه ترجمه انگلیسی اسطوره بازگشت جاودانه نوشتم، زیرعنوان این کتاب که صور مثالی و تکرار است، ممکن بود شبهه انگیز باشد و موجب خلط معنی گردد. من واژه صورت مثالی را در معنای اصیل و نوافلاطونی اش که همانا «نمونه عالی (paradigme) و الگوی نمونه» است به کار برده بودم، حال آنکه برای یونگ، صورت های مثالی، «ساختارهای ناخودآگاهی جمعی» محسوب می شدند. اشتباهم این بود که واژه ای را که از دولت یونگ معروف و مردم پسند شده بود به همان معنایی که یونگ از آن مراد می کرد، به معنایی کاملاً متفاوت به کار برده بودم. من می بایست از اصطلاح «الگوی نمونه» استفاده می کردم (و این کاریست که بعداً کردم). (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.166-167)
... رازآموزی (initiation)، نوعی مرگ است و هر مرگ اگر تلقی مان از آن هوشمندانه باشد، برابر با نوعی رازآموزی است. اما «مرگ رمزی» (آئینی، رازآموزانه)، تنها رنج و عذاب و بیماری و... نیست، بلکه شناخت تجربی جسد و جنازه خودمان نیز هست و همچنین کنارآمدن با این واقعیت ساده که فراموشش می کنیم و آن اینکه، علاوه بر آنکه گذرندگان یا مسافرانی بیش نیستیم، در حال فروپاشی و تلاشی و فرو ریختن ایم و باید این نعش را که جسم ماست بپذریم و با این فکر مأنوس شویم و الفت گیریم که ما لاشه هستیم. تصدیق این معنی بسیار ساده است... من با پذیرش بوی لاشه ام و قبول اینکه این هم جزئی از من است، آرامش یافتم.*
جمع ضدین (coincidentia oppositurum) امروزه در بعضی اصول فیزیک هسته ای نیز آشکار می گردد (مثلاً در اصل تکمیل گری complementarite اوپنهایمر)، اما با وضوح و تأکیدی فزاینده در دوران تاریخ کنونی، به چشم می خورد، بدین وجه که در عالمی مشروط و مقید، چگونه ممکن است ازادی وجود داشته باشد؟ چگونه ممکن است در بستر تاریخ زیست و بدان وفادار ماند و انکارش نکرد و درعین حال در واقعیت ماوراء تاریخی یا فراتاریخی نیز بسر برد؟ در حقیقت مسأله این است: چگونه می توان یا باید واقعیت مستور در پرده ظواهر را بازشناخت؟ من انتظار دارم که فیلسوفی بودایی دیدی جامع و شامل از واقعیت به ما عرضه دارد. (Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.217)
در بعدازظهر ششم ژوئن (سال 1960) به مدت یک ساعت و نیم با یونگ در باغچه خانه اش در کوسناخت (kusnacht) سخن گفتم. تقریباً پنج سال می شد که او را ندیده بودم (نک به جلد اول یادداشت های روزانه). به نظرم رسید که یونگ تقریباً تغییر نکرده است، جز آنکه لاغر شده بود و عصازنان راه می رفت. چند روز پیشتر paul Mus به دیدارش آمده و اصل و تاریخچه حرف چینی تائو (tao) را برایش توضیح داده بود. یونگ که مجذوب جزئیات فنی مطلب شده بود، خلاصه اش را با حظّ و لذت برایم تعریف کرد. سپس از معنایی که اعداد از نظر «بدویان» دارند، سخن گفت و ضمن یادآوری خاطراتش از سفری که به آفریقا کرده بود، چندین بار، به گونه ای بسیار جدی، واژه ای سواحلی به کار برد هر بار با تکیه و لحن خاصی که معنایش را تغییر می داد و بر «پنج» و «زیاد» و «بسیار زیاد»، دلالت می کرد.
اما گهگاه به نظرم چنین می نمود که در لحنش، سایه ای از تلخکامی تشخیص می توان داد. هنگامی که از ساختار تجارب عرفانی سخن می گفتم، این حرف دلش را با من در میان می گذاشت که پزشکان و روان شناسان «بیش از آن ابله و جاهل اند» که بتوانند این پدیده ها را دریابند. من همان حدت و قوت طبعی را باز می شناختم که در نخستین گفتگوهایمان در تابستان سال 1950 شگفت زده ام کرده بود؛ اما انیلا یافه (Aniella Jaffe) و دیگر اطرافیانش به من گفتند که یونگ زود خسته می شود و در یک روز فقط اندکی از کسانی را که خواستار دیدارش اند، می تواند بپذیرد. همچنین دانستم که دیگر به درمان و حل مسائل وجدانی (casuistique) علاقه ندارد و آثار متألهان معاصر را نمی خواند، اما همچنان شیفته و مجذوب خداشناسی آباء کلیساست.
من دیگر او را ندیدم. ک. گ. یونگ در 6 ژوئن 1961 در کمال آرامش، درگذشت. Mircea Eliade,Fragments d un journal I,1945-1964,Galimard,1973,p.227-228)

پی نوشت ها :

*در سال 1982، در هفتاد و پنج سالگی. (م)
*ترجمه فرانسه رمان توسط L Herne در 1979 به چاپ رسید. (م)
*ترجمه فرانسه رمان به سال 1955 چاپ شد. (م)
*محل برگزاری محافل ارانوس در سوئیس. (م)
**همسر هانری کربن. (م)
*سال بعد.(م)
*ص 181. م. الیاده این ملاحظات در باب «معنای روحانی جنازه» را به مناسبت باز شدن غده چرکینی که بوی زننده و عفن میّت می پراکند در جلد اول یادداشت های روزانه نوشته و دوباره در اینجا نقل کرده است. (م)

منبع: ستّاری، جلال، (1390) اسطوره و رمز در اندیشه‌ی میرچا الیاده: جهان اسطوره شناسی، جلد 6، تهران، نشر مرکز.